Friday, July 1, 2011

BUD HA



بود ها
فرامرز سلیمانی :
و ساده آمده بود با صندل تابستانی 
من داشتم با قرنفل و بهار این را می گفتم 
و ساده آمده بودم
تا عشق بورزم 
تنها به راه بود که رویا پهلو می گرفت 
در دریای میان زمین و من 
خیال تو را به رویا می برم 
میان خیال و رویای تو 
و خانه ام که بر خاک گم بود رویا شده بود 
تمام جهان است این  
چهره ی دژم یک انسان در نقره یی ی مه 
و انسان برادر انسان بود 
در راه 
و خاک  
و بودای شهزاده ی پارسی  رهروی بازی ی همیشه مان 
ساده آمده بود
میان تو
و من 
باز بی پروا کفش را آوردم پای مجسمه یی سر نگون گذاشتم ... 

* باز نویسی ی شعری تازه از دفتر : کفش بی پروای پا.
گزینه ی ۳۵ دفتر چاپ نشده تا ۲۰۰۸/۱۳۸۹ 

نقل از نشریه اینترنتی رندان ،اول جولای ۲۰۱۱/تیر ماه ۱۳۹۰ 
ادیتور:یاشار احد صارمی 

2 comments:

  1. و ساده آمده بود با صندل تابستانی
    من داشتم با قرنفل و بهار این را می‌گفتم
    و ساده آمده بودم
    تا عشق بورزم
    ...
    تمام جهان است این
    ...

    سرشار از خیال و رویا... لطافت و عشق در بند بندِ این شعر موج می‌زند... بسیار بسیار زیباست!
    درود بر فرامرز عزیز و گرامی

    مه‌ناز طالبی‌طاری

    ReplyDelete
  2. درود برمه ناز گرامی که نگاهش همیشه عزیزاست وشعرهایش اوای خود ما...رساوبیدار...

    ReplyDelete